هـمچو آبـم که به گرداب تــو در جــریانم
همجو اسپند که از سوزش او شاد شوند
شاد از ســـوزشم هستند و فراوان جانم
ســــاحل شب فقط از غرش دریا ترسید
که گــــداری فقط از سجده کمی لرزانم
شیشه ی عطر به عطرش سنمی سود نداد
بـــــــاز بیهـــوده به دنبـــــال تو در زندانم
شیشه عمر مـــــــرا گاه مکـــدر گردان
تا که این شیشه شود آینه من حیرانم
شب قدری که پس و پیش من یکسان باشد
بهتــــــر آن است که دشوار کند آسانم
باز هم نعمت خود داده ی خود را پس گیر
باید انگــــــار دلم را به تــــــو برگردانم